برگ لاله های سرخ ...در نظر هوشیار ....
(برای بزرگ شدن تصاویر روی ان ها کلیک کنید.....)
امروز 
آسمان ، نمی دانم از شوق یا از غم ،
بارید و بارید...
قطرات سرد باران ـ که مخفیانه ، از پنجره
، به اتاقم راه یافته بودند ـ از خواب غفلت نجاتم دادند.
«و جعلنا من الماء کل شی حی ...» اولین
کلماتی است که بر لبانم جاری می شود... هم چون آبی که از ناودان ، شتابان، می ریزد
تا دوایی بر عطش زمین باشد...
می نشینم ...
به بیرون می نگرم...
بادی به صورتم می خورد ، سر حال می آیم
....!!!!!!
در دور دست ، کاج های رفیع قد بلند کردند
، کز شوق باران ، به رقص آمده اند !
شاید هم برای من دست تکان می دهند!؟
چه خیالی چه خیالی ، می دانم ... حرف من بی معنی است ...
زیر چتر آسمان قدم می زنم تا «هوای» ابری
دلم بر عقلم نبارد و فکرم را به دست باران می سپارم تا مشغولیتش را با معنویت
معاوضه کند... چه معامله پرسودی...!
شبنم ها روی برگ ها جا خوش کرده اند ...
سر صحبت را باز کرده اند ، شبنم ا زخاک
می پرسد و برگ ها منتظر اند تا ز آسمان
بدانند!. برگ از خاک می گوید آب از آسمان... من نیز هم صحبت می شوم ، در دلم را
باز می کنم .. و از زندگی می گویم ...! آفتاب منتظر شبنم هاست ... پیغامم را ]
قبل از تبخیر [ در گوش آن می
خوانم تا به خدا برساند ... و خداوند در همین نزدیکی است...
مهمانی بلبلان شروع شده است . به صرف
باران و کمی نفس پاک... آسمان گروه هفت رنگ را برای نورپردازی در اختیارشان قرار
داده است...چه مهمانی مجللی...
یادم است بچه که بودم ... پرنده بودن
آرزویم بود... خوب، آواز که می خواندم کسی نبود بگوید :«بس کن دیگه کر شدیم ...!»
(البته اگر کلاغ نمی شدم...!) یا هر وقت که می خواستم هر جا می رفتم ... و اهم آن
... از گناه دور بودم... بگذریم . کودکی من حوصله تان را سر می برد می دانم... ولی
فکر می کنم انگار بچه که بودم بهتر می اندیشیدم ...
در زیر سایه درخت کنار نور ... در باغچه
آسمان ، یاد دوستم می افتم که همیشه ، آب وضویش را بر مهرش می زد و بویش می
کرد...! و از لذتش از بوی خاک نمناک سخن می گفت ... و شروع می کرد به صحبت ، اندر
فضایل خاک های مختلف که مهر شهر فلان بوی بهمان دارد ... و تعریف می کرد از تربت
کربلا ... اوج لذتش در آن جا بود ...!!! راستی مگر کرب بلا تشنه نبود؟
فرش سبز زیر پایم دست باف نیست ، کار
خداست ، رنگ طبیعی دارد! می نشینم و می نوشم از چای نشاط ...! در کنارش قندی با
طعم زندگی ...! فکر می کنم به خدا .....
***
درختان روح خود را از قطرات رفیع باران
که به سوی خاک های ژنده در سبقت اند می گیرند
«برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هر ورقش دفتری است معرفت کردگار»
پرستو های آزادی در جنب و جوش اند تا خود
را به شاخه منقار در کبوتر سفید برسانند! و من این ها را می بینم ! و کنارش نیز
مردم را می بینم ! و اشتیاق آن ها !
و من می شنوم ... صدای تسبیح آسمان
را ،
که دانه های ذکر خود را بر دوش قطرات باران می گذارد
و دامنه کوه را غرق در معنویت می سازد !
سبزه ای می بینم بکر، از بین دو صخره ؛
شاید تا به حال کسی ان ها را ندیده ، و لمسشان نکرده ، ما هم نادیده می گیریم ،
مثل بقیه !
و آیت « الله یبسط الرزق لمن یشاء و یقدر
...» بر پیش چشمانم نقش می بندد. دلم نمی آید آن جا نروم .
از کوه پایین می روم و به فرش چمن بافت
می رسم . فقط نگاه می کنم...
قاصدکی دردستم جا می گیرد و پیامش را می
رساند :

« اتزعم انک جسم صغیر و فیک انطوی عالم اکبر...؟»
و عالم اکبر خود را در من می خواند ...!
کمی جلو تر میروم ، در تنگی 7 شکل دره ،
دشتی از گل های رنگ در رنگ است . با نگاه ، بر این فرش زرد رنگ که با گل های بنفش
تزیین شده ، قدم می گذارم که لاله ای سرخ ، کز وسط این دشت بر خاسته است ، حکم
ایست را به چشمانم می دهد ؛ به فکر فرو می روم ...
جنگ بود و جنگ ... و کشوری که تازه معنی
آزادی را در استقلال چشیده بود ... ولی چه شد؟ که جنگ به آن سختی تمام شد؟ به نفع
ما...!
همتی بود که گماشته شد و کاوه و صیاد یک
صدا از بین جمعیت رفتند ، جنگیدند و باهنر شهادت خود نقشی بر تاریخ کشور
زندند ؛ چون گلی سرخ تا ابد در دشت زرد ایران روییدند ....!
« برگ لاله های سرخ در نظر هوشیار
هر ورقش شهیدی است ، رضایت کردگار»
صدایی در من می گویید
هنوز رجایی هست تا بهشتی شوی ...


سین. ج بهار 1390 هجری شمسی