خط ولایت برا من....

بسم رب الحسین

تشنه رفتن برا تو | مرثیه خوندن برامن
برنگشتن برا تو | تو خیمه موندن برا من
پر پرواز برا تو | پرهای بسته برا من
خسته رفتن برا تو | این همه خسته برا من
غم امت برا تو | حفظ امامت برا من
دست بیعت برا تو | خط ولایت برا من
قمرامون برا تو | این همه اختر برا من
پسرهامون برا تو | این همه دختر برا من
غم زینب برا تو | تموم غم ها برا من
علی اكبر برا تو | ناله لیلا برا من
اینجا موندن برا تو | تا كوفه رفتن برا من

انصافا مرثیه خوانی شب شام غریبان را از دست دهید ، ضرر کرده اید ....
لینک دانلود و متن مرثیه را در ادامه گذاشته ایم...
التماس دعا...


ادامه نوشته

گرگ نفس

از فریدون مشیری:

گفت دانایی که گرگی خیره سر                هست پنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جاری است پیکاری سترگ              روز و شب، مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست                صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش                       سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زور آفرین مرد دلیر                       هست در چنگال گرگ خود اسیر

هر که گرگش را در اندازد به خاک               رفته رفته می شود انسان پاک

وآن که با گرگش مدارا می کند                  خلق و خوی گرگ پیدا می کند

در جوانی جان گرگت را بگیر!                     وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر           ناتوانی در مصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را می درند                     گرگهاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند          گرگ ها فرمانروایی می کنند

وآن ستمکاران که با هم محرم اند              گرگ هاشان آشنایان هم اند

گرگ ها همراه و انسان ها غریب               با که باید گفت این حال عجیب

مناظره عقل و عشق...

عقل گفت: كنج عافيت و سلامت را رها كردن و گام در راهي چنين پر مخاره نهادن شرط مصلحت نيست.

عشق بانگ برآورد: «الرحيل» كه دنيا خانه فناست و به هيچ كس وفا نمي كند و چون طوفان ابتلائات برخيزد، خانه سست بنياد عافيت را در هم مي پيچد و ويران مي كند

زمين سياره رنجيست كه جز اهل صبر و رضا در آن مامني نمي جويند...


پوستر کار خودم است اگر خدا قبول کند: برای دیدن در سایز اصلی روی آن کلیک کنید:

دیدن فیلم زیر هم خالی از لطف نیست، در حقیقت همان متن بالا با صدای دلنشین سید شهدای اهل قلم است ، حجمش هم زیاد نیست:

عقل و عشق/دانلود حجم :1Mb

راوی

آماده باشید كه وقت رفتن است

عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو... واین هر دو، ‌عقل وعشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود. در روز هشتم ذی الحجه، یوم الترویه، امام حسین آگاه شد كه عمرو بن سعید بن عاص با سپاهی انبوه به مكه وارد شده است تا او را مخفیانه دستگیر كنند و به شام برند و اگرنه ... حرمت حرم امن را با خون او بشكنند. آنان كه رو به سوی قبله خویش نماز می گزارند معنای حرمت حرم امن راچه می دانند؟ كعبه آنان كه درمكه نیست تا حرمت حرم مكه را پاس دارند؛ كعبه آنان قصر سبزی است در دمشق كه چشم را خیره می كند. آنجا بهشتی است كه در زمین ساخته اند تا آنان را از بهشت آسمانی كفایت كند... واز آنجا شیطان بر قلمرو گناه حكم می راند، بر گمگشتگان برهوتِ وهم ، بر خیال پرستانی كه در جوار بهشت لایتناهای رضوان حق، ‌سر به آخور غرایز حیوانی و دل به مرغزارهای سبزنمای حیات دنیا خوش داشته اند ، حال آنكه این همه ، سرابی است كه از انعكاس نور در كویر مرده دل های قاسیه پیدا آمده است . كعبه قبله احرار است . رستگان از بندگی غیر؛ اما اینان بت خویشتن را می پرستند . امام برای اعمال حج احرام بسته است و لكن اینان احرام بسته اند تا شمشیرهای آخته خویش را ازچشم ها پنهان دارند ... شكستن حرمت حرم خدا برای آنان كه كعبه را نمی شناسند چندان عظیم نمی نماید و اگر با آنان بگویی كه امام حسین(ع) برای پرهیز از این فاجعه مكه را ترك گفته است در شگفت خواهند آمد... اما آن كه می داند حرم خدا نقطه پیوند زمین و آسمان است ، درمی یابد كه شكستن حرمت حرم آن همه عظیم است كه چیزی را با آن قیاس نمی توان كرد. بلا در كمینِ نزول بود و ابرهای سیاه ازهمه سو ، شتابان ، بر آسمان دره تنگ مكه گرد می آمدند و فرشتگانِ همه آسمان ها در انتظار كلام « كُن » بی قرار بودند ؛‌ و اذا قضی امرا فانما یقول له كن فیكون . در میان « كُن » و « یكون» تنها همین « فا » ( ف )‌فاصله است ،‌ و آن هم در كلام ، نه در حقیقت . آیا امام كه خود باطن كعبه است ، اذن خواهد داد كه این بدعت عظیم واقع شود و حرمت حرم باخون او شكسته شود‌؟ ... خیر.

امام حج را با نیت عمره مفرده به پایان بردند و آنگاه عزم رحیل را با كاروانیان در میان نهادند: « الحمدلله ، ماشاءالله و لا قوه الا بالله و صلی الله علی رسوله ... مرگ ، بر بنی آدم ، چون گردن آویزی بر گردن دختری زیبا آویخته است ، و چه بسیار است وَلَه و اشتیاق من به دیدار اسلافم ، {چون } اشتیاق یعقوب به دیدار یوسف ؛ و برای من قتلگاهی اختیار شده است كه اكنون می بینمش . گویا می بینم كه بند بند مرا گرگان بیابان ، بین نواویس و كربلا از هم می درند و از من شكمبه های خالی و انبان های گرسنه خویش را پر می كنند .» «گریزگاهی نیست از آنچه بر قلم تقدیر رفته است . رضایت خدا ، رضایت ما اهل بیت است ؛ بر بلایش صبر می ورزیم و او نیز با ما در آنچه پاداش صابرین است وفا خواهد كرد . اگر پود از جامه جدا شود، اهل بیت نیز از رسول خدا جدا خواهند شد ... آنان در حظیره القدس با او جمع خواهندآمد ، چشمش بدانان روشن خواهد شد و بر وعده ای كه بدانان داده است وفا خواهد كرد . اكنون آن كه مشتاق است تا خون خویش را در راه ما بذل كند و نفس خود را برای لقای خدا آماده كرده است ... پس همراه با عزم رحیل كند كه من چون صبح شود به راه خواهم افتاد . ان شاءالله .»

راوی

صبح شد و بانگ الرحیل برخاست و قافله عشق عازم سفر تاریخ شد. خدایا ، چگونه ممكن است كه تو این باب رحمت خاص را تنها بر آنان گشوده باشی كه در شب هشتم ذی الحجه سال شصتم هجری مخاطب امام بوده اند ،‌ و دیگران را از این دعوت محروم خواسته باشی ؟ آنان را می گویم كه عرصه حیاتشان عصری دیگر از تاریخ كره ارض است . هیهات ما ذلك الظن بك ـ ما را از فضل تو گمان دیگری است . پس چه جای تردید؟ راهی كه آن قافله عشق پای در آن نهاد راه تاریخ است و آن بانگ الرحیل هر صبح در همه جا بر می خیزد. واگر نه ، این راحلان قافله عشق ، بعد از هزار و سیصد چهل و چند سال به كدام دعوت است كه لبیك گفته اند ؟
الرحیل ! الرحیل !

اكنون بنگر حیرت میان عقل و عشق را !

اكنون بنگر حیرت عقل و جرأت عشق را ! بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند ... راحلان طریق عشق می دانند كه ماندن نیز در رفتن است . جاودانه ماندن در جوار رفیق اعلی ، و این اوست كه ما را كشكشانه به خویش می خواند .

« ابوبكر عمر بن حارث » ، « عبدالله بن عباس » كه در تاریخ به « ابن عباس » مشهور است، عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عمر و بالاخره محمد بن حنیفه ، هر یك به زبانی با امام سخن از ماندن می گویند ... و آن دیگری ، عبدالله بن جعفر طیار ، شوی زینب كبری ، از «یحیی بن سعید » ، حاكم مكه ، برای او امان نامه می گیرد... اما پاسخ امام در جواب اینان پاسخی است كه عشق به عقل می دهد ؛ اگر چه عقل نیز اگر پیوند خویش را با سرچشمه عقل نبریده باشد ، بی تردید عشق را تصدیق خواهد كرد . محمد بن حنیفه كه شنید امام به سوی عراق كوچ كرده است، با شتاب خود را به موكب عشق رساند و دهانه شتر را در دست گرفت و گفت : « یا حسین ، مگر شب گذشته مرا وعده ندادی كه بر پیشنهاد من بیندیشی؟» محمد بن حنیفه ، برادر امام ، شب گذشته او را از پیمان شكنی مردم عراق بیم داده بود و از او خواسته بود تا جانب عراق را رها كند و به یمن بگریزد .

امام فرمود: « آری ، اما پس از آنكه از تو جدا شدم ، رسول خدا به خواب من آمد و گفت : ای حسین ، روی به راه نِه كه خداوند می خواهد تو را در راه خویش كشته بیند.» محمد بن حنیفه گفت :‌‌« انا لله وانا الیه راجعون ...»

راوی

عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو ؛ و این هر دو ، عقل و عشق را ، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود، اگرچه عقل نیز اگر پیوند خویش را با چشمه خورشید نَبُرد ، عشق را در راهی كه می رود ، تصدیق خواهد كرد ؛ آنجا دیگر میان عقل و عشق فاصله ای نیست . عبدالله بن جعفر طیار ، شوی زینب كبری(س) نیز دو فرزند خویش ـ « عون » و « محمد » ـ را فرستاد تا به موكب عشق بپیوندند و با آن دو ، نامه ای كه در آن نوشته بود :‌« شما را به خدا سوگند می دهم كه ازاین سفر بازگردی. از آن بیم دارم كه در این راه جان دهی و نور زمین خاموش شود . مگرنه اینكه تو سراج مُنیر راه یافتگانی ؟»... و خود از عمروبن سعید بن عاص درخواست كرد تا امان نامه ای برای حسین بنویسد و او نوشت .

راوی

عجبا! امام مأمن كره ارض است و اگر نباشد ،‌خاك اهل خویش را یكسره فرو می بلعد ، و اینان برای او امان نامه می فرستند ... و مگر جز در پناه حق نیز مأمنی هست ؟ عقل را ببین كه چگونه در دام جهل افتاده است! و عشق را ببين كه چگونه  پاسخ می گوید :« آن كه مردم را به طاعت خداوند و رسول او دعوت می كند هرگز تفرقه افكن نیست و مخالفت خدا و رسول نكرده است . بهترین امان ، امان خداست .و آنكس كه در دنیا از خدا نترسد ، آنگاه كه قیامت برپا شود در امان او نخواهد بود . و من از خدا می خواهم كه در دنیا از او بترسم تا آخرت را در امان او باشم ... »

عبدالله بن جعفرطیار بازگشت ، اگرچه زینب كبری(س) و دو فرزند خویش ـ عون و محمد ـ را در قافله عشق باقی گذاشت .

راوی

یاران ! این قافله ، قافله عشق است و این راه كه به سرزمین طف در كرانه فرات می رسد ، راه تاریخ است و هر بامداد این بانگ از آسمان می رسد كه :‌الرحیل ، الرحیل . از رحمت خدا دور است  كه این باب شیدایی را بر مشتاقان لقای خویش ببندد. ای دعوت فیضانی است كه علی الدوام ، زمینیان را به سوی آسمان می كشد و ... بدان كه سینه تو نیز آسمانی لایتناهی است با قلبی كه در آن ، چشمه خورشید می جوشد و گوش كن كه چه خوش ترنمی دارد در تپیدن ؛ حسین ، حسین ، حسین ،‌حسین . نمی تپد ، حسین حسین می كند . یاران ! شتاب كنید كه زمین نه جای ماندن ، كه گذرگاه است ... گذر از نفس به سوی رضوان حق . هیچ شنیده ای كه كسی در گذرگاه ، رحل اقامت بیفكند ؟... و مرگ نیز در اینجا همان همه با تو نزدیك است كه در كربلا ، و كدام انیسی از مرگ شایسته تر ؟ كه اگر دهر بخواهد با كسی وفا كند و او را از مرگ معاف دارد ، حسین كه از من و تو شایسته تر است . الرحیل ، الرحیل ! یاران شتاب كنید.

برگ لاله های سرخ ...

برگ لاله های سرخ ...در نظر هوشیار ....

(برای بزرگ شدن تصاویر روی ان ها کلیک کنید.....)

امروز

آسمان ، نمی دانم از شوق یا از غم ، بارید و بارید...

قطرات سرد باران ـ که مخفیانه ، از پنجره ، به اتاقم راه یافته بودند ـ از خواب غفلت نجاتم دادند.

«و جعلنا من الماء کل شی حی ...» اولین کلماتی است که بر لبانم جاری می شود... هم چون آبی که از ناودان ، شتابان، می ریزد تا دوایی بر عطش زمین باشد...

می نشینم ...

به بیرون می نگرم...

بادی به صورتم می خورد ، سر حال می آیم ....!!!!!!

در دور دست ، کاج های رفیع قد بلند کردند ، کز شوق باران ، به رقص آمده اند !

                شاید هم برای من دست تکان می دهند!؟

                                چه خیالی چه خیالی ، می دانم ... حرف من بی معنی است ...

زیر چتر آسمان قدم می زنم تا «هوای» ابری دلم بر عقلم نبارد و فکرم را به دست باران می سپارم تا مشغولیتش را با معنویت معاوضه کند... چه معامله پرسودی...!

شبنم ها روی برگ ها جا خوش کرده اند ... سر صحبت را باز کرده اند ، شبنم ا زخاک می پرسد و برگ ها منتظر اند تا ز آسمان بدانند!. برگ از خاک می گوید آب از آسمان... من نیز هم صحبت می شوم ، در دلم را باز می کنم .. و از زندگی می گویم ...! آفتاب منتظر شبنم هاست ... پیغامم را ] قبل از تبخیر [ در گوش آن می خوانم تا به خدا برساند ... و خداوند در همین نزدیکی است...

مهمانی بلبلان شروع شده است . به صرف باران و کمی نفس پاک... آسمان گروه هفت رنگ را برای نورپردازی در اختیارشان قرار داده است...چه مهمانی مجللی...

یادم است بچه که بودم ... پرنده بودن آرزویم بود... خوب، آواز که می خواندم کسی نبود بگوید :«بس کن دیگه کر شدیم ...!» (البته اگر کلاغ نمی شدم...!) یا هر وقت که می خواستم هر جا می رفتم ... و اهم آن ... از گناه دور بودم... بگذریم . کودکی من حوصله تان را سر می برد می دانم... ولی فکر می کنم انگار بچه که بودم بهتر می اندیشیدم ...

در زیر سایه درخت کنار نور ... در باغچه آسمان ، یاد دوستم می افتم که همیشه ، آب وضویش را بر مهرش می زد و بویش می کرد...! و از لذتش از بوی خاک نمناک سخن می گفت ... و شروع می کرد به صحبت ، اندر فضایل خاک های مختلف که مهر شهر فلان بوی بهمان دارد ... و تعریف می کرد از تربت کربلا ... اوج لذتش در آن جا بود ...!!! راستی مگر کرب بلا تشنه نبود؟

فرش سبز زیر پایم دست باف نیست ، کار خداست ، رنگ طبیعی دارد! می نشینم و می نوشم از چای نشاط ...! در کنارش قندی با طعم زندگی ...! فکر می کنم به خدا .....

***

درختان روح خود را از قطرات رفیع باران که به سوی خاک های ژنده در سبقت اند می گیرند

«برگ درختان سبز در نظر هوشیار

هر ورقش دفتری است معرفت کردگار»

پرستو های آزادی در جنب و جوش اند تا خود را به شاخه منقار در کبوتر سفید برسانند! و من این ها را می بینم ! و کنارش نیز مردم را می بینم ! و اشتیاق آن ها !

و من می شنوم ... صدای تسبیح آسمان را  ،

                                که دانه های ذکر خود را بر دوش قطرات باران می گذارد

                و دامنه کوه را غرق در معنویت می سازد !

سبزه ای می بینم بکر، از بین دو صخره ؛ شاید تا به حال کسی ان ها را ندیده ، و لمسشان نکرده ، ما هم نادیده می گیریم ، مثل بقیه !

و آیت « الله یبسط الرزق لمن یشاء و یقدر ...» بر پیش چشمانم نقش می بندد. دلم نمی آید آن جا نروم .

از کوه پایین می روم و به فرش چمن بافت می رسم . فقط نگاه می کنم...

قاصدکی دردستم جا می گیرد و پیامش را می رساند :

                « اتزعم انک جسم صغیر و فیک انطوی عالم اکبر...؟»

و عالم اکبر خود را در من می خواند ...!

کمی جلو تر میروم ، در تنگی 7 شکل دره ، دشتی از گل های رنگ در رنگ است . با نگاه ، بر این فرش زرد رنگ که با گل های بنفش تزیین شده ، قدم می گذارم که لاله ای سرخ ، کز وسط این دشت بر خاسته است ، حکم ایست را به چشمانم می دهد ؛ به فکر فرو می روم ...

جنگ بود و جنگ ... و کشوری که تازه معنی آزادی را در استقلال چشیده بود ... ولی چه شد؟ که جنگ به آن سختی تمام شد؟ به نفع ما...!

همتی بود که گماشته شد و کاوه و صیاد یک صدا از بین جمعیت رفتند ، جنگیدند و  باهنر شهادت خود نقشی بر تاریخ کشور زندند ؛ چون گلی سرخ تا ابد در دشت زرد ایران روییدند ....!

« برگ لاله های سرخ در نظر هوشیار

هر ورقش شهیدی است ، رضایت کردگار»

صدایی در من می گویید

هنوز رجایی هست تا بهشتی شوی ...

 














سین. ج بهار 1390 هجری شمسی

به یاد چمران ...

می گویند تقوا از تخصص لازم تر است، آ نرا می پذیرم، اما می گویم: آنکس که تخصص ندارد و کاری را می پذیرد، بی تقواست.

نیایش های عارفان شهید مصطفی چمران...
خدايا تو را شکر مي کنم که با فقر آشنايم کردي تا رنج گرسنگان را بفهمم و فشار دروني نيازمندان را درک کنم .

خدايا هدايتم کن زيرا مي دانم که گمراهي چه بلاي خطرناکي است .
خدايا هدايتم کن که ظلم نکنم زيرا مي دانم ظلم چه گناه نابخشودني است .

خدايا ارشادم کن که بي انصافي نکنم زيرا کسي که انصاف ندارد ، شرف ندارد .

خدايا راهنمايم باش تا حق کسي را ضايع نکنم که بي احترامي به يک انسان همانا کيفر خداي بزرگ است. خدايا مرا از بلاي غرور وخودخواهي نجات ده تا حقايق وجود را ببينم و جمال زيباي تو را مشاهده کنم .خدايا پستي دنيا و ناپايداري روزگار را هميشه در نظرم جلوه گر ساز تا فريب زرق وبرق عالم خاکي مرا از ياد تو دور نکند .خدايا من کوچکم ، ضعيفم ، ناچيزم ، پر کاهي در مقابل طوفانها هستم . به من ديده عبرت بين ده تا ناچيزي خود را ببينم و عظمت و جلال ترا براستي بفهمم و بدرستي تسبيح کنم .اي حيات با تو وداع مي کنم با همه زيباييهايت ، با همه مظاهر جلال و جبروت ، با همه کوهها و آسمانها و درياها و صحراها ، با همه وجود وداع مي کنم . با قلبي سوزان و غم آلود به سوي خداي خود مي روم و از همه چيز چشم مي پوشم. اي پاهاي من ، مي دانم شما چابکيد، مي دانم که در همه مسابقه ها گوي سبقت از رقيبان ربوده ايد ، مي دانم فداکاريد ، مي دانم که به فرمان من مشتاقانه به سوي شهادت صاعقه وار به حرکت در مي آئيد ، اما من آرزوئي بزرگتر دارم ، من مي خواهم که شما به بلندي طبع بلندم ، به حرکت در آئيد ، به قدرت اراده آهنينم محکم باشيد ، به سرعت تصميمات و طرحهايم سريع باشيد . اين پيکر کوچک ولي سنگين از آرزوها ونقشه ها واميدها ومسئوليتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانيد .اي پاهاي من در اين لحظات آخر عمر آبروي مرا حفظ کنيد . شما سالهاي دراز به من خدمت کرده ايد ، از شما مي خواهم که در اين آخرين لحظه نيز وظيفه ي خود را به بهترين وجه ادا کنيد . اي پاهاي من سريع وتوانا باشيد ، اي دستهاي من قوي ودقيق باشيد ، اي چشمان من تيزبين وهوشيار باشيد ، اي قلب من ، اين لحظات آخرين را تحمل کن ، اي نفس ، مرا ضعيف وذليل مگذار ، چند لحظه بيشتر با قدرت واراده صبور وتوانا باش. به شما قول مي دهم که چند لحظه ديگر همه شما در استراحتي عميق وابدي آرامش خود را براي هميشه بيابيد وتلافي اين عمر خسته کننده واين لحظات سخت و سنگين را دريافت کنيد. چند لحظه ديگر به آرامش خواهيد رسيد،آرامشي ابدي.ديگر شما را زحمت نخواهم داد.ديگر شب و روز استثمارتان نخواهم کرد. ديگر فشار عالم و شکنجه روزگار را بر شما تحميل نخواهم کرد.ديگر به شما بي خوابي نخواهم داد و شما ديگر از خستگي فرياد نخواهيد کرد. از درد و شکنجه ضجه نخواهيد زد. از گرسنگي و گرما و سرما شکوه نخواهيد کرد. و براي هميشه در بستر نرم خاک، آرام و آسوده خواهيد بود. اما اين لحظات حساس ،لحظات وداع با زندگي و عالم، لحظات لقاي پروردگار، لحظات رقص من در برابر مرگ بايد زيبا باشد.خدايا! وجودم اشک شده ، همه وجودم از اشک مي جوشد ، مي لرزد ، مي سوزد و خاکستر مي شود. اشک شده ام و ديگر هيچ ، به من اجازه بده تا در جوارت قرباني شوم و بر خاک ريخته شوم واز وجود اشکم غنچه اي بشکفد که نسيم عشق و عرفان وفداکاري از آن سرچشمه بگيرد .خدايا تو را شکر مي کنم که باب شهادت را به روي بندگان خالصت گشوده اي تا هنگامي که همه راهها بسته است و هيچ راهي جز ذلت و خفت و نکبت باقي نمانده است مسح توان دست به اين باب شهادت زد و پيروزمند و پر افتخار به وصل خدائي رسيد.


در آخر هم این پوستر برای شما از شهید چمران

اصل عکس سیاه سفید بود که رنگی کردم

مراحل کار هم در زیر عکس هست و می توانید مشاهده کنید:


(برای بزرگ شدن تصاویر روی آن ها کلیک کنید)


مراحل کار :