سر در گریبان!
یک نفر عالم وارد دهی شد و اهل ده از او دعوت کردند یک دهه برای آنها منبر برود. او هم پذ یرفت. پول منبر را هم پیشاپیش گرفت .
شب اول بعد از برگزار ی نماز در مسجد ده ، روی منبر رفت و در آغاز سخنش به مردم گفت : آیا می دانید می خواهم چه بگویم؟ مستمعین گفتند : بلی. عالم گفت : خوب شما که می دانید، من دیگر چه بگویم؟ همین را گفت و از منبر پایین آمد . شب دوم هم در اول منبرش پرسید...
ادامه نوشته
شب اول بعد از برگزار ی نماز در مسجد ده ، روی منبر رفت و در آغاز سخنش به مردم گفت : آیا می دانید می خواهم چه بگویم؟ مستمعین گفتند : بلی. عالم گفت : خوب شما که می دانید، من دیگر چه بگویم؟ همین را گفت و از منبر پایین آمد . شب دوم هم در اول منبرش پرسید...

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۱/۰۶/۱۵ ساعت 8:39 PM توسط سین
|
این روزها . پسر زیادی ، روزی 5 بار مهمان هانی است ، هر روز هانی 12 بار آب می طلبد و هر روز دل و عقلم توسط دستانم ، با شمشیر و غلافش بازی می کنند . قیامت عین روز پیش چشمانم است که هنوز محشر به پا نشده دستی بر سینه ام می بینم و صدایی می شنوم : وقفوهم انهم مسولون ...